می خواست که از پایان شروع کند. مضطرب بود نگاهش. از چیزی در هراس بود. گاهی هم ناخن انگشتانش را می جوید و زیر لب چیزی می گفت. نمی توانست لرزش بی اختیار و لجباز پیکرش را متوقف کند.
-" از چیزی می ترسی؟"
اما گویی داستان تازه شروع شده بود.
Comments
Anonymous said…
از سبک کاریت خوشم آمد...بخاطر نقاشیتش!تصویر زبانیت هم...خوب .طرحی از جایی که وسط راه بایستی و....همین دیگه
Comments
Post a Comment