کلیشه
باز مثل همیشه هوای اینجا بارانی است و زمان، مهیا برای قدم زدنهای بی بهانه. آمدم بیرون تا نگاهت را به خاطر بیاورم، و با همین هدف، کیلومترها، پیاده روی کردم. آخر با خودم عهد بسته بودم که هر وقت دلم برای نگاهت تنگ شد، مداد طراحی ام را بردارم و روی کاغذ، نقشی بزنم از دستانت. همان دستانی که همیشه روی صورتت می گرفتی. همان دستانی که در پشت حصارش، نگاهت را از اشتیاقم پنهان می کردی و فقط گاهی، انگشت نشانه ات را از همقطارانش جدا می کردی، بعد از لا به لای عدد هفتی که با دستت می ساختی، فقط یکی از چشمانت را به تنهایی ام می تاباندی و همیشه، سرت را می چرخاندی طرف پنجره و با لبخند می گفتی:"اوهوم اوهوم اوهوم"
من هم می گفتم:"ای ای ای"
اصلا ولش کن! باز مثل اینکه دچار جنون ادواری شده ام. بهتر است سیگار دست پیچم را روشن کنم.
و باقیمانده ها...
هیچ می دانی که دختر کوچکت،
در همسایگی شعرهایی بی قافیه،
دارد زبانه می کشد؟
تو دستانت را در برف فرو بردی
و شبی را، بی رمق سایه هاش، تنها گذاشتی.
یادت هست؟
گفتم که خواهم جنگید،
نه فقط با خودم،
که با تمام پنجره هایی که باز کردی و خورشید را به خانه ات میهمان نکردی.
نه عزیز!
دنیا فقط همان دو سه کلام تازیانه ات نیست،
گرگ و میشی هم هست!
...
نظرات
ارسال یک نظر