ترجمه ی یک متن، هیچگاه خود متن نیست، سایه ای است از آن. خواستم که سایه ای طرح بزنم برایتان! تقدیم به همه ی شما دوستان که دوستتان دارم.

نیما نیلیان

VICTOR SERGE

ویکتور لوویچ خیبالچیچ (معروف به ویکتور سرژ)، فرزند یک انقلابی روسی، در سال 1890 در بروکسل، چشم به جهان گشود. او که در ابتدا تفکری آنارشیستی داشت، با ظهور کمونیسم، به این مکتب گرایش پیدا کرد و پس از سفر به پتروگراد (سن پیترزبورگ - لنینگراد) در فوریه سال 1919 به عنوان روزنامه نگار، ویرایش گر و مترجم، به عضویت حزب کمونیست انتخاب شد. او که یکی از نمایندگان جنبش پرولتاریایی آلمان بود، آماده ساز قیامی شد که در پاییز 1923 نافرجام ماند. سرژ، در سال 1928 به اپوزیسیون چپ پیوست. در سال 1928 از حزب اخراج گردید و به زندان افکنده شد. در این دوره، او دوباره کار نویسندگی را در پیش گرفت که البته بیشتر نوشته هایش در فرانسه به چاپ رسیدند. در سال 1933 بازدداشت شده و تبعید گردید.

او بعد از جنبش های بین المللی آن سالها، از روسیه بازگشت. پس از بازگشتش به اروپای غربی، دیگر بار، ارتباطش با تروتسکی را قوت بخشید، اما اینبار با نقطه نظرات سیاسی گسترش یافته تر و تجربیات ارزشمندی که از حزب کمونیست پیش- استالینی روسیه اندوخته بود. ویکتور سرژ در سال 1940 به دلیل قدرت یافتن جنبش نازیسم، از فرانسه مهاجرت کرد و به مکزیک پناهنده شد. در طول این سالیان، سرژ، در تنهایی و انزوا، زندگی گذرانید و اندکی پس از جشن سی سالگی انقلاب بلشویکی، در نوامبر سال 1947 بدرود حیات گفت.

مسلسل

پس هر دروازه ای از خانه ها، در هر مکانی که ما تسخیرش کرده ایم،

همه جا در شهر،

همانجا که آشوب، در سرما آرمیده است، بی جنبش و زورمند،

همه جا، پشت در هر خانه ای از خانه هامان،

مسلسلهای آرمیده در گوشه های تاریک،

رخوت، زایش مرگ،

کور، فرومایه، بر روی پوست خاک،

کور، سرد، از پولاد، از آهن،

با فلز تنفر در درونشان.

با دندانهای پولادینشان، آماده برای به دندان دریدن،

ساعت خودکارشان،

چرخ دنده ها، مهره ها و فنرهایشان،

با دهانهای کوچک سیاه، خیزبرداشته ی صعود...

آه، ماشینی غمناک، تکه ای از پولاد، آهن، بی روح،

که اخته می کند زمان را، در دقایق مهلک نبرد،

که ثانیه ها را می شمارد – تاک – تاک – تاک –

قطرات زمان به سوی بی نهایت

و جانها، خودآگاهی مقبره های سرد،

ماشین،

که می بلعد، می دراند و می شکافد تن را،

می پیچد در خون و عصب،

استخوان ها را می گسلد و خطوط آهن را به ترانه سرایی با تابوت های تهی، وادار می سازد،

و خاکستری می گرداند عصاره ی جان را با له کردن رخساره های شگرف، دربستری از خون کدر.

ماشین زبون، آماده برای کشتن، همه جا، در هیاهوشهر کدر،

در کمین نشسته پس دروازه های خانه هامان، به تماشا ایستاده هوس زایشی دیگر را،

به تماشا ایستاده،

آنچه را که اوج می گیرد از قلب آدمیان، از ژرفای هستی زمین،

به تماشا ایستاده آنچه را صعود می کند از ایمان زبانه کشیده،

از امید، از دل آشوبگی – از اراده و نور – از اشتیاق و نیایش،

آنچه پرواز گلزار است، گریه ها، آتش: انقلاب...

فرومایه گی، آماده برای به صلیب کشیدن پرواز، مسلسل در کمینگاه:

پیروزی از آن ابرمرد پولادین،

پیروزی فلز بر تن – و در رویاهامان – قانون مرگ.

و این ماشین را، دستان و مغز ما ساخته اند.

آه! پدر! آیا می دانستیم که چه آفریده ایم؟

پتروگراد 22 جولای 1919

نظرات

‏ناشناس گفت…
لعنت به شهر...که آشوب در خود ماست.و ما بر شهر که سواریم...زایش مرگ...آماره ی دریدن....روزگار اختگی
‏ناشناس گفت…
ممنون از دعوت به شعر خوب...و ترجمه اش خوب شده.با اینکه شعر خیلی سخت است چون باید از نو شعر گونه بشود...بخاطر همین هم هست که فضا کمی نثر شده...بهرحال بخاطر مضمونش هم هست این ماشین واری و سختی اش...چطوری رفیق خود ات؟من هم با حرفهای بیخودی به روزم...راستی هوای اینجا هم گرمیش کم می شود.به فصل محبوبم نزدیک می شوم.روزگارت خوش

پست‌های پرطرفدار