...
زلالی شفق
و
درخشندگی بی مهتاب شبهای افسرده ات
...
پوشکین
پرده ی اول
برهنه بودی رو به آفتاب، زمان را قاپیده بودی توی دستانت. سخت بود دوباره پذیرفتن آن چیزهایی را که یک روزی انکارشان کرده بودیم. نمی دانم، اینکه قبول می کردیم گذشته ای داشتیم یا نامی، تکه کلامی از سر خواهش، یا خاطره ای دور، شاید برایمان پنجره ای می ساختند به هر چه شعر، که تو می خواستی. اما نه! گویا تصویرت را در آینه گم کرده ای، من هم حتما خودم را پیدا کرده ام در گمگشتگی تو. از غزل سرایی بیزارم! چه بسیار پروازها که پر پر شدند و رفتند توی خاطرات هر چه بود و نبود آدمها. تلنگری احتیاج بود به گمانم (خوب بود اگر لبخندی کوچک، هر چند تلخ را به گردنت می آویختم) که همه چیز را بچرخاند به همان سمتی که می خواستیم. اگر می شد کوره راهی پیدا کرد در این سرمای نامرد سردتر از زمستان پارسال، باز هم خوب بود. نمی دانم، راستش نمی دانم، آخر ما کجای این سالیان کدر را گم کردیم که حتی نوشیدن چای داغ هم، چیزی نمی کاهد از این زبونی سمج؟ نشسته بودی روی پله ها، می خندیدی به حماقت های همیشگی من، رگباری بود صدایت. طنینش را به یاد دارم وقتی که تنها تکیه گاهم، دیوار پشت سرم بود که هر چه نوک انگشتانم روی پوست زمختش در جستجوی پرواز بودند، چیزی جز درشتی ترانه اش نمی یافتند. خواستم آجرهایش را یکی یکی از روحش بکشم بیرون که هوایی تازه بوزد بر ما حداقل. قدم می زدی روی زمین، با سایه ای تیزتر از ترشی آفتاب کله ی سحر روزهای تابستان. رک و راست بودند قدمهایت، خطایی نبود، درست همانجایی فرود می آمدند که رد پای هیچ کسی نبود، متعلق به خودت بودند، رنگ و بوی تو را داشتند گامهایت. خواستم فکر کنم به چیزهای دور و برم، دنبال معنایی بودم، یعنی اینکه معنایی بسازم نو، که دست کم کورسویی باشد در این تنگنای بی درمان. مسکنی هم نیست که ببلعی و کار را یکسره کنی. کابوسی است این زندگی دریوزه گر! انگار به پیشانی اش چسبانده اند که آنچه هست و خواهد بود، نیایشی است بی جواب، که فقط باید بگذاریش روی طاقچه و هر روز آبش دهی، بعد هم فکر کنی پس معنایی داری، اینکه گلدانی هست با گلی که می داند بدون تو همان تکه خار گوشه ی بیابانهاست، که اگر تو نبودی او هم نبود، نبود تو، همان سرمای دژخیم است برایش...
پرده ی دوم
نیما نیلیان
نظرات
ارسال یک نظر