آخ که کلی از حسرتها و آرزوهایم با این دو پست آخر جان گرفتند! از باب دیلن در اصل فقط یک ترانه شنیدهام (وان مور کاپ آو کافی! که البته ویلن دارد و گیتار!) اما با همان یک ترانه شیفتهاش شدم. البته یادم میآید یک استاد طراحی هم داشتیم که عاشق باب دیلن بود و سر کلاس همیشه آلبومهایش را میگذاشت، اما درست حس آن روزهایم را به خاطر نمیآورم! خلاصه اینکه یک آرزویم این است که بشود یک دل سیر باب دیلن گوش کنم (البته برآورده نشدن این آرزو بیشتر مربوط به تنبلی خودم است!)و آرزوی بزرگ دیگرم هم مربوط به سازدهنی است. سالهاست یک قراضهاش را انداختهام گوشهی کشوی میزم و خاک میخورد و هنوز که هنوز است نتوانستهام یک استادِ دلی (منظورم استادی است که جبر اقتصاد را درک کند و دستمزد نگیرد!!!!) پیدا کنم. دیگر هم اینکه حسرت سرعت پائین اینترنت که باعث شده نتوانم این شو را ببینم. در عوض همان یک ترانهی محبوبم از باب دیلن را گذاشتهام و فکر کنم دو سه ساعتی مهمانش باشم. بههرحال ممنون. و خیلی ممنون که سر زدی، خیلی خوشحال شدم. راستی! بدجور داغ دلم تازه شد دو خط آخر پست قبلی را که خواندم. هیچ دانشگاه نمانده که اینها خرابش نکرده باشند :( و عجیب دلم برای بیخودی چرخ زدنهای توی دانشکدهها که کلی از سر هر کلاسی رفتن بهتر بود، تنگ شده... کاش بشود یک روز که زمانه بهتر بود و آمده بودی تهران، مهمان سازدهنیات باشیم جلوی دپارتمان تئاتر یا گوشهی حیاط بزرگهی دانشگاه هنر. و کاش ورق روزگار برگردد... سرخوش باشی و پیروز رفیق :)
نظرات
از باب دیلن در اصل فقط یک ترانه شنیدهام (وان مور کاپ آو کافی! که البته ویلن دارد و گیتار!) اما با همان یک ترانه شیفتهاش شدم. البته یادم میآید یک استاد طراحی هم داشتیم که عاشق باب دیلن بود و سر کلاس همیشه آلبومهایش را میگذاشت، اما درست حس آن روزهایم را به خاطر نمیآورم!
خلاصه اینکه یک آرزویم این است که بشود یک دل سیر باب دیلن گوش کنم (البته برآورده نشدن این آرزو بیشتر مربوط به تنبلی خودم است!)و آرزوی بزرگ دیگرم هم مربوط به سازدهنی است. سالهاست یک قراضهاش را انداختهام گوشهی کشوی میزم و خاک میخورد و هنوز که هنوز است نتوانستهام یک استادِ دلی (منظورم استادی است که جبر اقتصاد را درک کند و دستمزد نگیرد!!!!) پیدا کنم.
دیگر هم اینکه حسرت سرعت پائین اینترنت که باعث شده نتوانم این شو را ببینم.
در عوض همان یک ترانهی محبوبم از باب دیلن را گذاشتهام و فکر کنم دو سه ساعتی مهمانش باشم.
بههرحال ممنون.
و خیلی ممنون که سر زدی، خیلی خوشحال شدم.
راستی! بدجور داغ دلم تازه شد دو خط آخر پست قبلی را که خواندم. هیچ دانشگاه نمانده که اینها خرابش نکرده باشند :( و عجیب دلم برای بیخودی چرخ زدنهای توی دانشکدهها که کلی از سر هر کلاسی رفتن بهتر بود، تنگ شده... کاش بشود یک روز که زمانه بهتر بود و آمده بودی تهران، مهمان سازدهنیات باشیم جلوی دپارتمان تئاتر یا گوشهی حیاط بزرگهی دانشگاه هنر. و کاش ورق روزگار برگردد...
سرخوش باشی و پیروز رفیق :)
ارسال یک نظر