L'amour est un oiseau rebelle

Bruxelles-Midi

به گمانم چند ساعتی گذشت تا اینکه سرانجام به ایستگاه قطار بروکسل میدی رسیدیم. با یکدیگر لبخند خاموشی رد و بدل کردیم و دوباره ساکت شدیم. انگار هیچ چیز سر جایش قرار نداشت، هر دویمان اینرا خوب میدانستیم. نه بادی بود که خنکمان کند و نه بارانی که حسابی بشورتمان، فقط و فقط بروکسل سرد بود که روبرویمان لمیده بود.

پرسید: «دوست داری با هم قهوه بخوریم؟» گفتم:« اگه کمکی می کنه، قبول.»

آناهیتا با خوشحالی لبخندی زد و باز، سرما، تمام وجودم را فرا گرفت. «آناهیتا! سردمه!»

«چی کار کنم؟ گاوی دیگه! باید لباس گرم می پوشیدی!» و مثل همیشه با شیطنت دلنشینی، به من خندید. خنده هایش را دوست داشتم، همه ی حرکاتش کوچک بودند.اما نمی دانم ارتباط آن جمله و لبخندش در چه بود، به قول کانت، دو اتفاق که در یک زمان رخ می دهند، لزوما به این معنا نیست که ارتباطی علت و معلولی بین آن دو حاکم است، شاید لبخندش برای من بود یا شخصی سوم، یا شاید به حماقت و سادگی ام می خندید، چه می دانم؟ شاید هم، فقط یک رویا بود که من فکر می کردم واقعیست.

«آخه مینیمال من! چه میدونستم که هوا سرد میشه، خودت که کله ی سحر دیدی چه آفتابی زد.»

اما دیگر خورشیدی در کار نبود، اینرا خوب می دانست.

یادم نیست که چطور به کافه تریای ایستگاه قطار رسیدیم، فقط تنها چیزی را که به خاطر دارم، موسیقی نفسهایش بود که تمام اشتیاق بودن را به من باز می گرداند. باید در اینجا و در پوچی این لحظه، اعتراف کنم که بروکسل، بدون او،جز قطب شمال چیزی بیش نبود.

«نیما! من تصمیم ام رو گرفتم.»

همانطور که جرعه ای از قهوه را سر می کشیدم، پرسیدم: «چه تصمیمی؟»

«تمومه دیگه، نیما! تمومش کنیم!»

ای ای ای ای! منتظر این لحظه شوم بودم، م آخر-تمومش کنیم- مثل گیوتینی که منتظر گردنی دیگر است، تمام رشته های اتصالم با این دنیای زبون را

پاره کرد.

«پس تکلیف اون همه عشق چی میشه؟»

«آخه نتیجه ای نداره نیما! آخرش باید اینجوری می شد.» با این حرفش، بروکسل از پیش هم سرد تر شد.

حق با او بود، چون اگر پایانی برای عشق نبود، حافظ، با چه انگیزه ای دیوانش را می نوشت؟ یا شاید چگه وارا هم چنین تجربه ای داشت که ناگاه انقلابی شد و پدر آمریکا را در آورد، یا شاید هم هر چیز با شکوهی که می بینیم، همین جمله ی – تمومش کنیم- آناهیتا را یدک می کشد.

گفتنش ساده بود، اما درعمل ، آژاکس هم از عهده ی چنین کاری بر نمی آمد، فکر کنم تسخیر تروا آسان تر از شنیدن این جمله بود. آری، فکر می کنم

به همین دلیل است که اکنون، بشر، وارث گنجینه ای چنین با ارزش است، چون انسان به صورتی ذاتی، توان پذیرش گزینه ی اول را ندارد، از داوینچی گرفته تا آنسل آدامز و کلیمت و ...

اما من نه آخیلوس بودم نه چگه وارا.فقط ، تنها چیزی که در جیبم داشتم ، ساز دهنی ام بود، که آنهم، بم ترین نتش کار نمی کرد و خوب معلوم است، هر نوع ملودی را نمی شد با آن تمرین کرد. «آناهیتا! من نمی تونم تروا رو تسخیر کنم!» لبخندی همراه با یک قطره اشک تحویلم داد و گفت: «نیما! خیلی الاغی!»

...

کنترل چی قطار، در سوتش دمید. این صوت، یعنی اینکه تا چند لحظه ای دیگر، آناهیتا در افق ریلهای فلزی سرد، ناپیدا خواهد شد. آنچه که در آن لحظه حاکم بود، بارش بیقرار اشکهایش بود که حتی روزهای بارانی بروکسل، در مقابلش چیزی نبودند.

...

یادم می آید، در همان روز سرد و در همان کافه تریا، از آناهیتا خواستم که کتاب اشعار سهراب سپهری ام را باز کرده و شعری انتخاب کند تا برایش

بخوانم، جالب اینجاست که من این کتاب را از چندین سال پیش،باز نکردم،از همان روز،تقریبا 11 سال پیش، که در خیابانهای تهران، در حالی که قدم می زدم، دقیقا همان شعری را می خواندم که آناهیتا در تاریخ 4 ژولای 2005، انتخاب کرده بود.

آن برتر

به کنار تپه شب رسید.

با طنین روشن پایش آیینه فضا شکست.

دستم را در تاریکی اندوهی بالا بردم

و کهکشان تهی تنهایی را نشان دادم،

شهاب نگاهش مرده بود.

غبار کاروان ها را نشان دادم

و تابش بیراهه ها

و بیکران ریگستان سکوت را،

و او

پیکره اش خاموشی بود.

لالایی اندوهی بر ما وزید.

تراوش سیاه نگاهش با زمزمه سبز علف ها آمیخت.

و ناگاه

از آتش لب هایش جرقه لبخندی پرید.

در ته چشمانش، تپه شب فرو ریخت.

و من،

در شکوه تماشا، فراموشی صدا بودم.

سپهری

نظرات

‏ناشناس گفت…
...
‏ناشناس گفت…
جالبه که قصه هایی که نوشتی هیچکدوم انتهایی نداره
ولی همچنان آزادی انتخابی نیست

پست‌های پرطرفدار