یادمانی از فدریکو گارسیا لورکا
من توفان آنشب را خوب به یاد دارم. ما دو نفر، قدم زنان از " والدروبیو" به سمت " فوئنته واکوئروس" پیش
می رفتیم که ناگاه، حتی بی آنکه گمانش کنیم، توفان به زمین غرید. در میانه ی راه بین دو روستا همچنان که قدم زنان از میان سپیدارهایی که مرزهای " کوبیلاس" را به ما می نمایاند،می گذشتیم، روز جایش را به شب سپرد.
مزارع به صحرا گراییدند و سکوت، حاکم شد.
لحظه ای باران شدت گرفت و باد، ضربه زدن به درختان را آغاز کرد. بعد از آن، ناگهان، خشکی بود و غرش
هراسناک تندر. اسبی بی زین، از روبرویمان گذشت. سپس غرشی دیگر از دوردست و رایحه ی آسمان به سمتمان شتافتند.
فدریکو با صورتی رنگ پریده نزدیکم شد و گفت که گونه اش برافروخته شده.
او ادعا می کرد که پاره جرقه ای از تندر لمسش نموده، کورمال کورمال، بر او تابیده است.
برگردان از کتاب:
LORCA
A DREAM OF LIFE
by
LESLIE STAINTON
نیما نیلیان
نظرات
ارسال یک نظر