حسین درخشان و مسئله ی Bauhaus که هیچگاه معنایش را نفهمید و همینطور نجات بشریت
یکی از کاریکاتورهایم در مورد حسین درخشان
روزی روزگاری در یکی از بیابانهای آمریکا، شخصی زندگی می کرد به اسم آق حسین درخشان و از آنجا که در بیابان، لنگه کفش هم برای خودش غنیمتی است، پس همه فکر کردند که او هم خیلی غنیمت است و هر روز به حرفهایش گوش می دادند، یکی از خصوصیتهای منحصر به فرد آق حسین این بود که در مورد خیلی از چیزهایی که نمی دانست، خیلی چیز می نوشت و همه برایش دست می زدند و تشویقش می کردند. اما یک روز صبح که از خواب بیدار شد احساس بیقراری می کرد و یک چیز گنده ای را در قلبش حس می کرد و مثل حضرت محمد که یک شب در غار، وحی بر او نازل شد، او هم در یک شب سرد زمستانی، چیزهایی بر او نازل شد و فکر کرد که باید بشریت را نجات بدهد، برای همین چمدانهایش را بست و رفت به اسرائیل که چند تا بشریت را در آنجا نجات بدهد. البته او این کار را انجام داد یعنی از سرویس مجانی بلاگ اسپات یک اکانت خرید و آنرا داد به بشریت که درآنجا کلام الهی اش را بنویسند و به این طریق، او چند تا بشریت را نجات داد...
ادامه دارد
نظرات
ارسال یک نظر