ماجراهای من و دوستم خوکی ( اول کودکان بخوانند بعد بزرگترها )
پیغام من و خوکی به کودکان ِ زمین!
دوستم خوکی، در مزرعه ی نزدیک خانه ام زندگی می کند، خوکی را خیلی دوست دارم چون حرف همدیگر را می فهمیم، البته در مواردی نظرهایش با نظرات من فرق دارند، اما این مهم نیست! مهم این است که می توانیم با هم حرف بزنیم و به نقاط مشترکی در مورد موضوعات مختلف برسیم. خوکی همیشه لبخند بر لب دارد و اگر هم وقت داشته باشد می توانیم با هم دور روستا قدم بزنیم و آواز بخوانیم، من آنقدر خوکی را دوست دارم که اگر دو روز نبینمش، دلم برایش تنگ می شود به همین دلیل دیروز، تصمیم گرفتم که بروم پیشش که اگر وقت داشت با هم برویم پیاده روی. البته دیروز کار خیلی مهمی هم انجام دادیم، آخر می دانید چیست؟! آدم بزرگها در خیلی از موارد نمی دانند که دارند چکار می کنند! مثلن موشک می سازند که پرتابش کنند به کشورهای دیگر! مسخره است، نه؟ چون در این صورت ممکن است که من دیگر نتوانم خوکی را ببینم یا برعکس، کاری می کنند که دلم برای خوکی تنگ شود. به همین دلیل دیروز تصمیم گرفتیم که به بزرگترها بگوییم که ما، نه موشک می خواهیم نه جنگ! ما دوستانمان را می خواهیم که همیشه پیشمان باشند، می خواهیم با هم قدم بزنیم و نقاشی بکشیم. ما، من ، خوکی و بقیه کودکان این زمین، اگر روزی همدیگر را نبینیم، دلمان برای هم تنگ می شود و بخاطر هم ممکن است گریه کنیم، ما همه را دوست می خواهیم، ما زمین را بدون موشک و جنگ می خواهیم، ما ، دلمان تنگ می شود.
- دریافت پیوند
- X
- ایمیل
- سایر برنامهها
نظرات
نیمای عزیز چه داستانک قشنگ صلح طلبانه ای نوشته ای. کیف کردم.
به خوکی خوشگلت لینک می دهم تا آدم ها ازش یاد بگیرند.
...آی گفتی نیما جان
ارسال یک نظر