کنج ِ راهراه ِ خلوتِ من
نفس عمیقی می کشم، تازه می شوم در مه ی که آشیانش را بر گنگی شهر ساخته است. چیزی را نمی بینم- البته بهتر است- یا اینکه آنها خودشان را به من نمی نمایانند. زمستان خوابیده روی سردی آسفالت و پرنده ها همچنان بلند پرواز می کنند. می بینی؟ ردپایت را گم کرده اند ای بزرگوار! منحنی ِ گویشت را از یاد برده اند این دوزخیان! خودت خوبی؟ آوازت را که پریشان نکرده ای هنوز؟! چه سنگین قدم بر می داری در این سرگیجه ی مدام! عاشقی شاید؟! یا اینکه عاشقت را فریب دادی ای به قول دوستم، چهارشماره ای؟! در این نابینایی ِ نابجا، چه خوب می بینم که سرتا پا راه راهی در آغوش باد! آرام، زیرک، سرشار!
کاری از لئونارد کوهن- بشنوید ALEXANDRA LEAVING
نظرات
امشب وبلاگ تو کار دست من داد . صفحهء تو رو باز کرده بودم که دخترم آمد اینجا و گفت چقدر این وبلاگ از نظر بصری جذابه این رو گفت و نشست جای من . به همه جای وبلاگت سرک کشید و الآن که داشت پا می شد گفت چه وبلاگ وزینی .
موفق باشی نیما جان . ایمیلی برایت خواهم فرستاد .
ارسال یک نظر