رد شدن به محتوای اصلی
دومین نامه
چرایش را نپرس! چون آنقدر دلیل هست که آدم را وادار کند بنشیند یک گوشه ای و بی نیاز همه چیز، به کلیشه های زندگیش فکر کند، که خودش را پهن کند روی آرامش زمین وبه همه ی ویرگول هایی که می توانستند به ضرباهنگ آرزوهای خودکامه اش جلوه ای بدهند، بیاندیشد. نه! تو زمان را از دست نداده ای و دنبال مسخ رویاهات هم نیستی. تو فقط خودت را بنویس بی هیچ نگاهی و بی هیچ پرانتز و ویرگولی! نه! لازم نیست که عاشقانه هایت را ویرایش کنی! می دانی چرا؟ آخر زمان بی عقربه هایت را پنهان کرده ای پشت کابوسهای من. ترانه را قاپیدی برای خودت و تنها خواهش مرگ را به جای گذاشتی برایم. بیخود نیست که آخر داستانهایت همه ی قهرمانان هلاک می شوند، بیخود نیست که اسطوره ام را ربودی و بی حواس هر چه حواشی ، زمین را فقط برای خودت پرچین بستی. لابد گندمهایش هم فقط مال توست؟ چه می شود گفت وقتی که نمی بینی ای آسمان ابری ام؟ بر خدا چه گذشت که تو شدی دوزخ مطلق؟ نه! تو کلماتت را خوب می شناسی! بی هیچ تزلزلی، بی هیچ اشاره ای به وهم سیاه هفت خوان شاهنامه. آخر چه گذشت بر این همه باد؟ اینهمه گرگ و میش بی سحر؟ نه! باید بپذیریم که تو زمان را از دست نداده ای. چرایش را نپرس! می دانم که سردت است، می دانم که ویرگولها را فراموش کرده ای، می دانم... بیا لحظه ای آرام باش! بیا لحظه ای همه چیز را مرور کن! می دانی چرا؟ آخر قلمت را پیش من جا گذاشته ای.
نظرات
لیک ما [وجود ] را بسی نامها مینهیم
...
هایدگر
ارسال یک نظر