مرگ خواهد آمد و با چشمان تو خواهد نگریست
چزاره پاوزه
...
شاید! اما لحظه ای را تلف کن! چشمانت را ببند و خودت را بشکاف روبروی خودت! آتش؟ آتشی ندارم، آخر سالیان سال است که ترکش کرده ام، چی را؟ من را؟ نه، سیگار را می گویم، راستی ساعت چند است؟ ببین! هر وقت آمدی آن شعر آخرت یادت نرود که بخوانیش دوباره برایم! کدام؟ همانی که بدون عنوان بود، همانی را که همیشه پنهانش می کردی، همان روزی که من هی اصرارش کردم و تو آسوده قدم می زدی توی خوابم، همانی را می گویی که من هرگز نسروده ام؟ شاید، اما حتمن آتش هم بیاور! چشمانت را ببند وهمه ی راه را خواب زده بیا! من از آن راه می ترسم! ترسی ندارد، بی هیچ فراخوان نامم بیا، من می ترسم! ترسی ندارد، فقط روبرو را به خاطر بسپار، می آیی دنبالم؟ آخر می ترسم که راه را به خاطر تو گم کنم، ترسی ندارد، فقط چشمانت را ببند، همین.
نظرات
...
ارسال یک نظر