نامه

فکر کن که نیستی! اصلن بگذر از آن همه مشقتی که هدر دادی بیهوده، که آخرش چه؟ این سخن من نبوده و نیست که بروی آن گوشه و از روی ناچاری بخندی و بخندی، چون نه از رندی زمانه چیزی کم می شود، نه از بی سرانجامی این شبهای بی شعر و سرود. فکر کن که فکر نکرده ای اصلن! که آخرش چنگالت را فرو کنی در اندازه های امروز پرپیچ و خمت؟ گیرم که معمای حل شده ات را دیگر چاره ای یافتی! که عشوه بفروشی به این دنیای از تو طنازتر؟ هه! نه جانم! کسی نه از سخن تو ده فرمانی خواهد نوشت بر این جماعت بی رویا و نه پشیز نوری را به بیراهی راهت خواهند سپرد. بگذر عزیز! هفت سنگ هفت سالگی را زمانی به یاد بیار که فراموشش کرده باشی! بزرگان می گویند شگون ندارد که سرت را بگیری بالا و پرواز خفاشان را بشماری! هراست می دهند از این بالهایی که داری و پروازی که نمی دانی! راستش سنت این جماعت همین بوده و هست. بگذر از این تیره گی دغل! گیرم که کسی نتواند بخواندت، خوب آخرش؟ من که می شناسمت ای ناگزیر! تمنایت را برای خودت نگه دار. می دانم که غرق شده ای در آن تشنگی بی پروای سرزمینت، خوب می دانم گوشه گوشه ی بازیهایت را! باز هم می گویم، بگذر عزیز! اصلن فکر کن که نیستی! فراموشش کن ای مکافات سالیان دورم! بگذر!

نظرات

‏ناشناس گفت…
نیما جان چرا زدی به هوای گذار و گذر؟البته که باید گذاشت و گذشت.خیلی چیزهارا و البته خیلیهایش را هم نه.دنیا طناز است.بازی همینه که هست.چرا فراموش کنیم که بازنده ایم و بازیگر های خوشمزه ی آخرش.بالها را که ببینی دستکم فکر این هستی که هر از گاهی نرمشش دهی شاید یک روزی بالای سرت هوا جا داشت.اگر نه که....خیلی هوایش گرفته بود رفیق چه خبره
‏ناشناس گفت…
راستی یادم رفت بگم سرخپوست باش بابا.چه اهمیتی دارد که خیلی زود همه اش خراب می شود.همین چند نقشی که امروز می زنیم خودش کلیه...
‏ناشناس گفت…
این را هم اضافه کنم که شاید کسی پشیز نوری هم نسپرد دستکم خیالم هست که نور فانوسک خودم پیش پایم را که نورکی می دهد ببینم چی را زیر پا می گیرم و چی را جا می گذارم و چی را می توانم بردارم.خب همیشه سرخوش باشی و صاحب خنده فعلا
‏ناشناس گفت…
فقط کمی گوشت زیاد است
بعد تو آدم میشوی ،با پنس و قیچی گوشت بر

پست‌های پرطرفدار